1- شما در کسب‌وکارتان هیچ دوستی ندارید، فقط همکار دارید.

با دوستان‌تان معامله نکنید. دوستان فرضیاتی را ارائه می‌کنند که مانع توانایی شما در انجام آن‌چه برای کسب‌وکار بهتر است، می‌شوند. من خودم، علی‌رغم آن‌که به دوستان سرمایه‌گذار صراحتاً می‌گفتم درست مانند هر فروشنده‌ی دیگری با آن‌ها برخورد می‌شود، ولی آن‌ها هم‌چنان انتظار داشتند که برایشان استثنائاتی قائل شوم و وقتی من زیر بار نمی‌رفتم، رابطه‌مان به‌هم می‌خورد و من هم یک دوست و هم یک تامین‌کننده را از دست می‌دادم.

حتی مهم‌تر این است که بدانید نمی‌توانید با کارمندان‌تان دوست شوید. من نمی‌گویم نباید با آن‌ها با احترام و محبت رفتار کنید، اما نه شما و نه آن‌ها نباید فراموش کنید که این تنها یک رابطه‌ی کاری است.

2- سود ناخالص مهم‌ترین عددِ موجود در فهرست سود و زیانِ شماست.

تمرکز صِرف روی میزان فروش بسیار خطرناک است، به‌ویژه وقتی کسب‌وکاری با سرمایه‌ی محدود را آغاز کرده‌اید. چرا؟ چون  فروش لزوماً نقدینگی به‌همراه ندارد و پول نقد چیزی است که شما برای گذران کسب‌وکار خود به آن احتیاج دارید.

به‌جای آن، باید روی سود ناخالص تمرکز کنید. سود ناخالص درصدی از پول است که پس از پوشش هزینه‌ها‌ی آن‌چه که می‌فروشید به‌دست می‌آورید. به عقیده‌ی من سود ناخالص یکی از دو یا سه عدد مهمی است که در هر کسب‌وکار، و البته مهم‌ترین عددی است که در یک کسب‌ و کار جدید وجود دارد. شما باید همه‌ی هزینه‌های‌تان را از محل سود ناخالص بپردازید.

3- رقبای واقعی‌تان را شناسایی کنید و با آن‌ها با احترام برخورد کنید.

لزوماً هرکسی که کار مشابه شما را انجام می‌دهد رقیب محسوب نمی‌شود. بلکه شما تنها با آن‌هایی رقابت می‌کنید که دقیقاً خدمات شما را ارائه می‌دهند، کم‌وبیش به اندازه‌ی شما معتبرند و تغییرات قیمت‌شان هم شبیه شماست.

من فهمیدم که رقیبان واقعی برای موفقیت بلندمدت بسیار مهم هستند. آن‌ها نقش حیاتی‌ای در شکل‌دادن به شهرت ما در این صنعت بازی می‌کنند؛ شهرتی که ارزشمندترین دارایی ماست. به‌خاطر این‌که نظر آن‌ها از اهمیت بیشتری نسبت به سایر گروه‌ها برخوردار است. وقتی آن‌ها از ما به خوبی یاد می‌کنند، همه قبول می‌کنند. بنابراین من عادت کردم با احترامی با آن‌ها برخورد کنم که انتظار دارم از آن‌ها ببینم و همیشه اصرار دارم که فروشنده‌هایمان هم همین کار را انجام دهند.

4- یک شرکت را فرهنگ هدایت می‌کند. در درازمدت مهم‌ترین وظیفه‌ی یک مدیر، تعریف و اجرای آن است.

وقتی نخستین کسب‌وکارم را آغاز کردم، نمی‌دانستم که شرکت‌ها هم فرهنگی دارند چه برسد به این‌که فرهنگ‌ها ممکن است به‌واقع عملکرد کسب‌وکارها را هم تحت تاثیر قرار دهند. پانزده سال بعد از آن بود که همسرم الین به سیتی‌استوریج ملحق شد و از آن موقع من به‌طور جدی به این موضوع فکرکردم. او برنامه‌هایی ارائه کرد که فرهنگ ما را از پایه تغییر دادند و شرکت را بسیار کارمندپسندتر کردند. برنامه‌هایی مانند بازی‌های تجاری و مسابقات و برنامه‌های آموزشی و مزایایی برای کارمندان جدید و فعالیت‌های گروهی و غیره.

کم‌کم فهمیدم که مسیردادن به فرهنگ در نهایت وظیفه‌ی مدیرعامل است. نه‌تنها باید منابع موردنیاز را به الین می‌دادم، بلکه باید خودم هم رفتارم را اصلاح می‌کردم تا در نظام جدید به‌درستی جای‌بگیرد و ضمناً مطمئن می‌شدم که بقیه هم همین کار را می‌کنند.

5- برنامه‌ی زندگی باید قبل از برنامه‌ی کاری قرار بگیرد.

در هشت سال ابتدایی کارآفرینی‌ام، همیشه اهداف تجاری را در اولویت قرار می‌دادم. زندگی من بدون‌توقف و بیست‌وچهار ساعته در هفت روز هفته وقف ایجاد یک کسب‌وکار با رشد بالا شده بود.

خوشبختانه شکست من در زندگیِ شخصی آن‌قدر زود اتفاق افتاد که درس‌های مناسبی بگیرم و بتوانم یک شروع تازه داشته باشم. برپاکردن یک کسب‌وکار موفق پایان کار نیست؛ راهی است برای ایجاد یک زندگی بهتر برای شما و آن‌هایی که دوستشان دارید شما باید برنامه‌ریزی زندگی‌تان را اول انجام دهید و مدام آن را بازبینی کنید تا مطمئن شوید به‌روز است و برنامه‌ی کسب و کارتان به شما کمک می‌کند به آن برنامه برسید.

منبع:

http://www.entrepreneur.com/article/249082

برداشت آزاد خودم از این موضوع.