(( روزی مریدی از مرشد خود می پرسد چگونه می توان به خرد رسید ؟ مرد خردمند ، مرید خود را کنار رودخانه ای می برد و سرش را داخل آب می کند و پس از چند لحظه مرید شروع به دست و پا زدن می کند ولی مرد خردمند او را رها نمی کند . عاقبت درست در لحظه ای که مرید در حال خفه شدن بود ، مرد خردمند سر او را از اب بیرون می اورد و از او می پرسد : «وقتی که سرت در زیر آب بود چه چیزی را بیشتر از هر چیز دیگر می خواستی ؟» مرید هراسان فریاد می زند : « معلوم است ! می خواستم نفس بکشم » مرد خردمند لبخندی می زند و می گوید : « خوب است حالا خوب نفس بکش . باید به همین اندازه نیز خواهان خرد باشی تا بدان دست یابی . » ))