جوانی بود که بخاطر یک اشتباهش مجبور به ترک شهر خود شده بود. خود را به تهران می رساند اما پشت سرش حرف و حدیث هایی بد گفته میشد ولی او خوب می دانست که چه شده هست. نا امید نشده بود فقط فکر می کرد که چه کاری انجام بدهد ...
یادش آمد فلان
فامیلش حجره ای در بازار دارد با هزار امید برای گرفتن سرمایه ای اندک
کیلومترها پیاده روی کرد ، ولی جواب رد شنید و حتی برای نهار نیز نگهش
نداشتند.از حجره بیرون می آید نگاهی عمیق به مغازه ها می اندازد،ایده هایی
به ذهنش خطور میکند ولی هیچ پولی نداشت ،با خودش اندیشید که چه فرصت هایی
الان دارد گوشه ای نشست و فهمید که الان فصل بهار هست پس فرصت بزرگی هست تا
شبها در پارک راحت بخوابد و صبحها قدم زنان فکر کند.گرسنگی امانش را بریده
بود کفشهایش پاره شده بود و پاهایش زخمی!
فکر کرد که از محله های مرفه می تواند ته مانده غذاهایشان را برای رفع
گرسنگی استفاده کند ،بلی موفق شد شکم خود را با غذاهای دور ریخته شده پر
کند.ناگهان فکری به ذهنش خطور می کند.سریع با چند تا مغازه که گاری هم می
فروختند وارد مذاکره می شود و پیشنهاد میدهد به ازای کار کردن بجای مزد یک
گاری برایش بدهند ،از چندین مغازه جواب رد می شنود ولی بالاخره یکی را
متقاعد می کند.
بعد از مدتی فروش مغازه بالا می رود و صاحب مغازه بخاطر فکرو تلاشش خیلی
ازش خوشش می اید بعد چند هفته مغازه دار می گوید، گاری را الان می توانی
برداری.
جوان هزاران فکر در ذهنش بود از کار گردو شروع میکند گردوها را با پوست و
با بهترین کیفیت و مناسبترین قیمت پیدا میکند مغزشان را در می آورد (البته
کار بسیار سختی می باشد )
با خودش فکر کرد که محله های ثروتمند نشین بهترین بازارش هست.درهای خانه ها
را میزند با صاحب خانه ها مذاکره میکند ،سفارشات را میگیرد و با گاری
کیلومترها راه را می پیماید و به موقع تحویل مشتریان میدهد،دیگر فروشش زیاد
شده بود و گاری خوشگلش جوابگوی کارهایش نبود ،مقداری از سرمایه اش را کنار
میگذارد و با اعتبار یکی از بازاری ها ماشین ژیانی می خرد.نهایت استفاده
را از ماشینش می برد هم خانه اش شده بود هم ماشین پخشش.
یکی از روزها کلی گردو میخرد تا بفروشد ولی نیم ساعت ماشینش را پارک میکند و
وقتی برمیگردد ،میبیند که همه اجناس را از ماشین دزدیده اند. ماشین سالارش
را میبوسد و تکیه ای بر آن میدهد بغض عجیبی گلویش را میفشرد.حاصل چندین
ماه تلاش شبانه روزیش ظرف نیم ساعت از دستش رفته ولی به خودش تسکین می دهد و
باز به داشته هایش می اندیشد.از دزدیده شدن اجناسش به کسی چیزی نمی گوید
تا اعتبار نسبیش در بازار خراب نشود.باز جنس بصورت اعتباری میخرد و می
فروشد.
با خودش فکر میکند که چند ساعتی اگر از خوابش کم کند می تواند با پول کمش
در کنار این کار ،کار دیگری را نیز انجام بدهد شروع به شکستن قند میکند
،اینبار ماشین سالارش علاوه بر اینکه حکم خانه را برایش داشت حکم کارگاه را
نیز کسب کرد.دستانش بخاطر گردو سیاه و بخاطر شکستن قند تاول زده بود.خلاصه
با تلاش شبانه روزی سرمایه ای نسبتا خوب جور می کند اما دوست دارد سفر
خارج داشته باشد تا معاملات گسترده ای انجام دهد.
در لابه لای ارتباطاتش با چند نفر از دوستانش صحبت میکند و با یکی از انها
قرار و مدار سفر به آذربایجان(باکو) می گذارند،فصل سرما شروع شده بود با
رفیقش با هزار مصیبت قاچاقی وارد باکو میشوند اما بعد از رسیدن ناگهان نه
خبری از رفیقش میشود و نه کیفی که پولهایش را داخل آن گذاشته بود!
در ان هوای سوزناک کلی منتظر رفیقش میشود و به امید اینکه حتما جایی رفته و
برمیگردد چند ساعتی چشم انتظارش می ماند ولی دیگر یقین میکند که هرگز
برنمی گردد.
دلتنگ ماشینش که تنها رفیقش بود میشود.اشکهایش را پاک میکند و با خود می
گوید گذشته ها را باید دور انداخت باید سراغ یافتن راههایی جدید باشم.
باز گرسنگی و پیاده روی ها شروع می شود،شبهای سوزناک مجبور می شود تا صبح
قدم بزند تا از سرما نمیرد باز کفشهایش خراب می شود ،ذره نانی جلوی حیوانی
می اندازد و آن حیوان رفیقش می شود و آن جوان فرصتی میداند تا پاهایش را با
گرمای بدن حیوان از یخ زدگی نجات دهد.
بعد از مدتها تفکر ،ناگهان فکری به ذهنش می رسد ،آری راهکار را پیدا کرد
سریع جلوی مسافرخانه ها می ایستد با توریست ها ارتباط برقرار میکند ،اوایل
چمدن هایشان را حمل میکند،بعد مترجمشان می شود ،جاهای دیدنی را نشانشان
میدهد بالاخره هم منبع درامدی ایجاد شده بود و هم بزرگترین فرصت برای
ارتباط با بازرگانان.بدهی هایش را پرداخت میکند.
ارتباطاتش را بازرگانان ترکیه و روسی گسترده تر میکند.یواش یواش دستگاهای
روسی می خرد در ایران به چندین برابر می فروشد ،کم کم وارد کار آهن الات می
شود نیازهای بازار های مختلف را شناسایی میکند وارد کار روغن های صنعتی و
پوشاک نیز می شود و آن جوان الان خوب میداند چگونه با بی پولی می تواند به
سلطانی رسید.