تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتند تا ببینند
چند ساعت دوام میاورند، حداکثر زمانی که موشها توانستند دوام بیاورند
17 دقیقه بود.
تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتند تا ببینند
چند ساعت دوام میاورند، حداکثر زمانی که موشها توانستند دوام بیاورند
17 دقیقه بود.
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ،
برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و
به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل
باشگاه ها ببیند...
ادیسون قبل از رسیدن به موفقیت 1000 بار شکست خورد
شما بعد از چند بار شکست تسلیم شدید
فقط بعد از یکبار؟!
وقتی یه کاری رو شروع کردی حق نداری نیمه کاره رهایش کنی ...
تا اخرش باید بری
برنده ها کسایی نیستن که خوب شروع میکنن بلکه
کسانی هستن که خوب تموم میکنند..
چرا قدم میزنی وقتی میتونی پرواز کنی؟؟!!
درمانگر را در ایالات متحدهی امریکا به خود جلب کرده است.
او وقتی دوازده ساله بود، گرفتار فلج اطفال شد.اگه نمیتونی پرواز کنی بدو
اگر نمیتونی بدوی قدم بزن
اگر نمیتونی قدم بزنی بخز
ولی هرکاری که میکنی
باید به جلو بری
میخواهیم کاری را شروع کنیم.ناخودآگاه از درون خود صدائی می شنویم .نمی توانم انجام دهم . نمی شود.
این نداها چیست؟ و چگونه می توان آن را از بین برد؟
لطفا نظرات خود را بنویسید.پس از جمع بندی نظرات توضیح کامل داده خواهد شد.
من دست ندارم ، پا ندارم
ولی وقتی زمین خوردم بلند شدم و تصمیم گرفتم که
دست خیلیا رو هم بگیرم که بلند شوند...
- اگه ما خودمون بخوایم 100 % میتونیم هر غیر ممکنی رو
ممکن کنیم ،هر غیر ممکنی...
حتماً آدم های بسیار باهوش و توانمندی را میشناسیدکه هیچ کار مفیدی انجام نمیدهند. آنها ساعت های طولانی کار میکنند،به خودشان استرس وارد میکنند اما هیچ پیشرفت خوبی نمیکنند.
همه ما در طول زندگی عادت های غیر مفیدی پیدا میکنیم که ما را از رسیدن به هدف اصلی زندگیمان دور میکند. و معمولاً در این دنیا که با سرعت شگرفی پیش میرود، حتی متوجه نمیشویم که همان اشتباهات را دوباره و دوباره مرتکب میشویم. برای اینکه زندگی متوازن و مفید داشته باشید باید طولانی مدت در کاری که راضیتان میکند تلاش نموده و از اشتباهاتی که در زیر عنوان میگردد دوری کنید.
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
من دانشجوى سال دوم بودم.. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند.