" انسان های موفق کارهای متفاوتی نمیکنند
بلکه کارها را به شیوه ای متفاوت انجام میدهند..."
چرا قدم میزنی وقتی میتونی پرواز کنی؟؟!!
درمانگر را در ایالات متحدهی امریکا به خود جلب کرده است.
او وقتی دوازده ساله بود، گرفتار فلج اطفال شد.اگه نمیتونی پرواز کنی بدو
اگر نمیتونی بدوی قدم بزن
اگر نمیتونی قدم بزنی بخز
ولی هرکاری که میکنی
باید به جلو بری
میخواهیم کاری را شروع کنیم.ناخودآگاه از درون خود صدائی می شنویم .نمی توانم انجام دهم . نمی شود.
این نداها چیست؟ و چگونه می توان آن را از بین برد؟
لطفا نظرات خود را بنویسید.پس از جمع بندی نظرات توضیح کامل داده خواهد شد.
من دست ندارم ، پا ندارم
ولی وقتی زمین خوردم بلند شدم و تصمیم گرفتم که
دست خیلیا رو هم بگیرم که بلند شوند...
- اگه ما خودمون بخوایم 100 % میتونیم هر غیر ممکنی رو
ممکن کنیم ،هر غیر ممکنی...
حتماً آدم های بسیار باهوش و توانمندی را میشناسیدکه هیچ کار مفیدی انجام نمیدهند. آنها ساعت های طولانی کار میکنند،به خودشان استرس وارد میکنند اما هیچ پیشرفت خوبی نمیکنند.
همه ما در طول زندگی عادت های غیر مفیدی پیدا میکنیم که ما را از رسیدن به هدف اصلی زندگیمان دور میکند. و معمولاً در این دنیا که با سرعت شگرفی پیش میرود، حتی متوجه نمیشویم که همان اشتباهات را دوباره و دوباره مرتکب میشویم. برای اینکه زندگی متوازن و مفید داشته باشید باید طولانی مدت در کاری که راضیتان میکند تلاش نموده و از اشتباهاتی که در زیر عنوان میگردد دوری کنید.
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
من دانشجوى سال دوم بودم.. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟
در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
برنده متعهد میشود.
بازنده وعده میدهد.
***
وقتی برنده ای مرتکب اشتباه میشود ، میگوید : اشتباه کردم.
وقتی بازنده ای مرتکب اشتباه میشود ، میگوید : تقصیر من نبود.
***
برنده بیش از بازنده کار انجام میدهد ، و در انتها باز هم وقت دارد.
بازنده همیشه آنقدر گرفتار است که نمیتواند به کارهای ضروری بپردازد.
***
برنده به بررسی دقیق یک مشکل می پردازد.
بازنده از کنار مشکل گذشته ، و آن را حل نشده رها میکند.
****
برنده میگوید: بیا برای مشکل راه حلی پیدا کنیم.
بازنده میگوید : هیچ کس راه حلی را نمیداند.
***
برنده می داند به خاطر چه چیزی پیکار میکند و بر سر چه چیزی توافق و سازش نماید.
بازنده آن جا که نباید ، سازش میکند، و به خاطر چیزی که ارزش ندارد ، مبارزه میکند.